سلام
روز یک شنبه 28 خرداد 91 خواهر شوهری مون که عمه جون ریحان عسلی باشه ، به همراه دو تا دختری ها و نوه ی کوچولوشون اومدن پیشمون چشمانمون روشن که با اومدنشون رحمت الهی هم نازل شد و چه رحمتی همراه با تگرک
همون روز من ریحانه رو آماده کردم که بریم خونه ی مادر شوهری تازه داشت رعد و برق میزد گفتم خبری نیست به امید خدا اگه هم بارون بیآد تا اون موقع رسیدم هنوز 250 متر از خونه نگذشته بودم که یا ابوافضل نم نم بارون شروع شد خدایا چیکار کنم ریحانم فقط یه تاپ تنش بود باد هم می وزید دیگه اگه می رسیدم خونه و لباس ریحان رو عوض می کردم حتما تو بارون شدید گیر می کردم و اون وقت هوا هم تاریک میشد و دیگه نمیتونستم برم توکل به خدا از شانس من هم مسیری که میرم همش سرازیری دیگه گازشو گرفتم و دون دون خودمو رسوندم خونه ی مادر شوهری هنوز 2_3 دقیقه ننشسته بودم که هوا یه تیکه سیاه و بارون شروع به باریدن کردن آی بارید آ ی بارید چه تگرگایی خلاصه که خاطره ایی شد اون روز برام
قبل ازرفتن همینجوری دستمال سرشو به صورت روسری سرش کردم ببینم چه جوری میشه معصومه شکلک در می آورد ریحانه هم که غش غش می خندید
دیروز بازم رفتیم خونه ی مادر شوهری ، یکی از برادر شوهری هایی که خونه شون یه 1 ساعتی تبریزه اومده بود دیدن خواهر شوهری ما هم که ولایتم بودیم یه ، یه ماهی ندیده بودیم گفتیم بریم اونا رو هم ببینیم و قرار بود خواهر شوهری باهاشون بره ولایتشون
خلاصه که شب ساعت 10:30 بود که با خواهر شوهری و زهرا ( خاله ی باران ) و معصومه ومامانش و علیرضا ( پسر عموی ریحان ) و جاری بزرگمون و بچه هاشون رفتیم پارک هوا خیلی خنک بود منم که نمی دونستم از اونجا قراره بریم پارک همینجوری یه لباس آستین بلند برداشته بودم دیگه مهدیه جون ( یکی دیگه از دختر عمو های ریحان ) رفت از خونشون یه پتو مسافرتی آورد محضِ احتیاط بعد یه نیم ساعت هوا خیلی سرد شد و مجبور شدم ریحانه رو پتو پیچش کنم
ریحانه دیشب دو بار تاب بازی کرد و کلی خوش گذروند و تا رسیدیم خونه همین که پوشکشو عوض کردم از بس خسته بود زودی خوابش گرفت و خوابید
یه پسره هی داشت با نق زدن به مامانش می گفت این بیآد پایین من برم سوار شم ریحانم اینجوری نیگاش می کرد
ریحانه ی پتو پیچ شده
اینجا توی جاده ی سلامت یه پارکی شبیه به جیتگر تهران بازم با علیرضا و دختر عموهات سوار تاب شدی تابش چند نفره بود
پ.ن 1: ببخشید ریحانه اصلا نمیذاره بشینم پای کام و وقتی بیداره هی برام کار در میآره و موقع خوابیدنش به کارام میرسم و دیگه وقتی نمی مونه برام که بشینم پای نت ایشالا سر فرصت به همتون سر میزنم
پ.ن 2: کامنت های پست قبلی هم موند بازم سر فرصت !!!
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 300 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1391 ساعت: 18:09
سلام
روز دوشنبه 22 خرداد 91 همون روزایی که تازه اومد بودیم تبریز ، خیلی دلتنگ می شدم و احساس تنهایی و شما هم که همیشه دورو برت شلوغ بود خیلی بی حوصله شده بودی از خواب بعدازظهرت که بیدار شدی بردمت تو حیاط تا واسه خودت بازی کنی
قبل از اونم سعید پسر همسایه برامون از توت فرنگی های حیاط آورد ، شما هم که دیدی می خوایم بریم بیرون بی خیال خوردن توت فرنگی ها شدی و هی می خواستی زودتر بری بیرون ، منم دوربینمو برداشتمو با هم رفتیم تو حیاط
اینجا ریحانه در حال چیدن توت فرنگیه
این همون توت فرنگی اییه که ریحانه چیدیش
EXniniweblog.comEX
بعدشم رفتی روی تخت (تابستونا که هوا خیلی خوبه تخت می ذاریم و می شینیم البته بیشتر همسایه پایینی ) اینجا هم گنجشکارو دیدی که روی سیم برق نشسته بودن
اینجا هم دالی بازی می کردیم که خیلی خندیدی قوربونت برم من
اینجا هم من رفتم پشت دیوار ( تو عکس سومی معلومه کجا رو میگم ) و مثل سری قبل که می رفتی پشت در من می گفتم دالی دیدی من نیستم اومدم سرک کشیدی و دنبالم می گشتی
دیروز ٢٦ خرداد 91 رفتیم خونه ی مامان بزرگ ( دیروز حالش بد شده بود و فشار خونش 22 بودش و خلاصه بیمارستان و ...) رفتیم سری بزنیم وقتی رفتیم خواب بودش منم شما رو بردم حیاطشون و روی دیوارشون چند تا گربه دیدی شما هم که عشق گربه و سگی همش می گفتی میو یا پیسی بیا بیا و دستتو براشون دراز می کردی ، دو تاشون که معلوم بود تازه بدنیا اومده بودن خیلی ناز و ملوس بودن
اینم ریحانه خونه ی مامان بزرگت
اینم اون دوتا گربه ی نازی که می گفتم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 245 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1391 ساعت: 18:19
سلام
امروز می خوام با خیلی تاخیر از بلبل زبونی هات بگم خیلی وقته که می خواستم بنویسم اما هی یه کلمه ی جدید می گفتی منم می گفتم بذار یکمی دیرتر بنویسم تا الان که ماشالا هر روز یه چیزی میگی
ماشالا هزار ماشالا مثه یه طوطی ازمون تقلید میکنی الان وقتی باهات حرف می زنم زودی تکرار میکنی
بی یو که بودیم به لطف مامانم که اونم باهات حرف می زد ، این کلمه ها رو میگی :
پدر و مادر خودمو : مادری و پدری صدا می کنی البته من دارم یادت میدم که جونشم بگی که بگی مادر جون و پدر جون
پدر و مادر بابایی : مامان بُدُرگ ( بزرگ ) و آگا جون ( آقا )
عمو و عمه رو درست میگی ولی یادت دادم وقتی عمه رو صدا می کنی بگی عمه جون که خیلی قشنگ و با کمی فاصله میگی عمه جون
خاله رو هنوز کایی میگی دایی رو درست تلفظ میکنی علی رو عیی صدا میکنی
هندونه رو هِنتی و طالبی رو طابالا ، تهران که بودیم گفتیم بگو عبدالله (اسم یکی از عموهاته ) زودی تکرار کردی آبالا حاجی رو هم اول می گی حا یکمی با فاصله جی شو میگی
از اسامی هم زهرا و مجتبی بلد شدی به خاله سودی میگی تودی و ستایش تِتایث ( سشو نوکه زبون میگی
وقتی دستاتو کثیف میکنی میگم بریم دستاتو بشوریم نگاه میکنی به دستاتو میگی بشوییم
همچنان به حرف (خ ) رو ( کِ ) میگی
اعضای صورتتو خیلی وقته بلدی و میشناسی ، به بینی میگی ( بیتی ) و به چشمتم میگی ( چش ) و به دندونم ( دَدوون ) و به گوشتم ( گوس ) !
حیونا رو بع بعی و جوجو و گربه و اسب و ماهی ( مایی ) میشناختی با صداهاشون الان گاو ( گاب ) رو یاد گرفتی با صداش ، قبلانا به گربه میگفتی گُبی الان میگی گُبه پیشی هم میگی که پیشی رو پیسی تلفظ میکنی
به سلام میگی لَلام خداحافظی هم همچنان کُداپِزیه
وقتی میخوام پای تل با کسی حرف بزنی دیگه مثه قبل نمیگی خوبی کداپزی و فقط با دست باهاش بای بای میکنی
بله و مرسی رو هم بلدی اما وقتی جایی هستیم که ازت میخوام بگی نمیگی و تو خونه اونم از 3-4 بار خواستن به زور یه بار میگی مرسی رو مسی میگی !
پاستیل رو هم زود گفتی از بس که پاستیل دوستی البته بگم که بیشتر دوست داری با پاستیلت بازی کنی
لواشکو لَبا ( شِشو یه چیزی بین (س) و (ش ) تلفظ میکنی ) دیشب صندلیتو دادم دستت و بهت گفتم این صندلیه و زودی گفتی تَدَلی
چند روز هی میگفتی دِتِه منم ازت چند بار خواستم که بگی چی میگی که یهو یادم افتاد زشته رو که روز قبلشو بهت یاد داده بودم میگی دِتِه !
تو تهران من عطسه کردم برگشتی نیگام کردی گفتم عطسه بود زودی گفتی عسطه چند بار گفتم عطسه بازم گفتی عسطه تا بالاخره عطسه رو هم الان درست یاد گرفتی
فعلا همینا رو یادم میآد بعدا میآم اضافه میکنم
اینم عشق من
بعدا نوشت : چیزایی که فراموش کردم
دمپایی رو همون بار اول که گفتم این دمپاییه یاد گرفتی ، به کفشم میگی : کَپش
عباسم بلدی قابل توجه خاله سودی ، به سعید پسر همسایه مون هم میگی تَعید
به خرگوشم میگی :کَگوش به مورچه هم میگی : موچی
الان دو روزه که نیگا کنم بلد شدی
فعلا تنها چیزی که نتونستی مثه خودشو بگی قاشق که میگی اَسکو
خیلی با ناز باباتو باباییییییییی صدا میکنی خیلی براش دلبری میکنی یه وقتایی هم از ته حلقت صداش میکنی که باباتو خیلی ذوقتو میکنه و بوسه بارونت میکنه
منم که مامایی صدا میکنی
امروز 25 خرداد 91 ، هلو رو یاد گرفتی و من بهت میگفتم ریحان هلو بپر تو گلو که شما یکی یکی کلمه هارو میگفتی ولی گلو رو میگفتی گُلوو ، توت رو هم میگی البته به توت فرنگی هم توت میگی
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 252 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1391 ساعت: 18:29
سلام
بالاخره بعد از یه روز تاخیر واکسن 18 ماهگیتو زدی وای چقدر لحظه ایی بدی بود وقتی که سوزنش به تنت وارد می شد من حالم بد میشد واکسیناتور می گفت خودت بیشتر از بچه ات میترسی از رنگ و روم معلوم بود دستام وقتی که گفت دستِ دخترتو بگیر بد جور می لرزید خوب بود بابایی پیشم بود چون وقتی می خواست تو پات واکسن بزنه دیگه نمیشد شمارو کنترل کرد از شدت گریه قوربونت برم من از قبل به بابایی گفتم بره برات پاستیل بخره تا وقتی اوف شدی بدم دستتو سرگرم بشی که خوشبختانه خوب جواب داد حالا امیدوارم که تب نکنی و اذیت نشی
از دیشبت بگم که قبل از اذان صبح بیدار شدی و تا 1_2 ساعت هی باباتو صدا می کردی و می خواستی پیشش باشی عجیب بابایی شدی بیچاره بابایی رو هم از خواب بیدار کردی من که دیگه نایی نداشتم با وجود سرو صدای شما دو تا یه چرتی زدم اما درست و حسابی نتونستم دیشبو بخوابم شکموها همش در حال خوردن بودید الان که دارم فک می کنم به دشب از کاراتون خندم میگیره بابایی رفت آشپزخونه که آب بخوره شما هم پشت سرش دویدی و رفتی آب بخوری ( جدیدا دیگه راه نمیری وقتی جایی باشی یا کلا باید راه بری همش با دویدن خودتو می رسونی )
الان که دارم این پستو برات می نویسم خوابیدی دخملیم منم خیلی دلم میخواد بخوابم مخصوصا که الان خونه تاریک هستشو داره بارون میآد ( همراه تگرک از بس رعد میزنه با شدت تمام آژیر ماشینا به صدا در اومد خدا کنه بیدار نشی تا بتونم این پستو تموم کنم ) اما گفتم باشه واسه شب زودتر بخوابم البته اگه مثه دیشب نشه و بذاری بخوابم !!!
دیروزم هوا بارونی بود و همراه با کمی تگرک ! البته یه 1 ساعتی و بعدشم با هم دیگه رفتیم بیرون یه دوری زدیم و همین جوری با خودم یه لباس آستین بلند هم با برات برداشتم
شمارو با لباس آستین کوتاه بردم بیرون همینکه به پارک رسیدم دیدم اکثر بچه ها لباس آستین بلند تنشونه و خودشونو حسابی پوشونده بودن منم زودی لباس تو رو پوشوندم خدا کنه سرما نخوری ببخش مامان هر چند وقت یه بار هم به سر و صورتت دست میزدم اما زیاد خنک نشده بودی
حالا بریم سراغ عکسها
اینجا تاب و سرسره دیدی خیلی دلم میخواست ببرمت سوار بشی اما کسی باهام نبود !!!
کوه ها رو می بینید چقدر به ما نزدیکن ! و اونجا تو کادر قرمز نشون دادم یه رستورانه چینی آدم یاد فیلم جومونگ میندازه هر چند من یه قسمتشم نگاه نکردم
ورودی کوچمون سوپر مارکته تا می بینی میگی مَ مَم خواستم برات چیزی نگیرم چون بابایی روز قبلش برات پاستیل و بیسکویت گرفته بود اما اینقدر خودتو خم کردی و اشاره کردی گفتم برم برات چیز میز بخرم
تو حیاط خونمون پاستیلو بین همه ی تنقلات رو زودتر پیدا کردی
کلا پاستیل دوستی
پ.ن 1: لباس قبل و بعد ریحانه رو داشته باشید
صبح از بس خوابم میاومد واسه نماز نتونستم بیدار شم و بابای چون داشت باهات بازی می کرد و خوابش پریده بو.د نمازشو خوند الان حسودیم شد و عذاب وجدان دارم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 237 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1391 ساعت: 19:17
سلام
شب 13 خرداد 91 رفتیم خونه ی خاله ستاره و خاله جون که تا بعدازظهر مهمون داشتن حسابی خسته بودن گفتیم زیاد زحمت ندیم خاله جون زحمت کشیده بودن و روس بیف سفارش داده بودن خیلی خوشمزه بود اگه نخوردید حتما امتحان کنید ضرر نمی کنید
ریحانه قبل از رفتن خونه ی خاله ستاره
EXniniweblog.comEXاز وقتی رفتیم اونجا اینقد ریحانه به همه چیز دست میزد که دیگه یادم رفت عکس بگیرم از دو تا وروجکا و موقع رفتنی جلوی در این دو تا رو گیر آوردم
البته سامی هم که همش مشغول گیم بازی کردن بود و اونجایی که نمیتونست رد بشه رو مامانش صدا میکرد
فرداش رفتیم سفره ی ام داوود خونه ی دوست عمه جون اینجا یه گربه رو دیدی و هی می گفتی پاپی بیا ( پاپی اسم سگ پسر عمه ی ریحانه ست که ریحانه خیلی دوستش داره ) قوربون دختر حیوون دوستم برم من
تو آسانسور منتظر عمه جونیم از بس شیطونی کردی نتونستم تا آخر مراسم بشینم یه جا دیدم عینک روی میز رو برداشتی و مامان بزرگت (پدری ) هم اونجاست می خواست ازت بگیره نمیدادی و اونم بیچاره کنار خانم بانی مجلس نشسته بود و داشتن قرآن میخوندن آخرسر مجبور شدش ب زور عینکو ازت بگیره
یه وقته دیگه آب خواستی یکمی از آبو که خوردی بقیه شو ریختی رو زمین خوب بود سرامیک بود دیگه اینجانب بدوبدو دنبال دستمال خلاصه که حکایتی داشتیم باهات
اینجا هم عمه جون روزه بود خواست صورتشو یه آب بزنه شما هم که عشق آب می خواستی آب تو دست عمه جونو برداری
شروع سفرمون به تبریز عصر جمعه
بعد از دو ساعت توقف کردیم که آب معدنی بگیریم مجتمع رفاهی آفتاب صحراست
این خانم و دختر گلشم از تبریز بودن ریحانه داشت به مورچه های روی زمین نگاه می کرد که وایسادن پیش ما و کیکی که واسه دخترش گرفته بود یه تیکه هم داد به شما ، منم ازش پرسیدم مگه چند وقتشه گفت 1.5 و گفتم چه جالب همسنه دختر منه گفتش آره متوجه شدم و بعد گفتش خیلی شبیه خودته منم اینجوری که با یه نگاه این حرفو زد !!!
بابایی داشت سمبوسه می خورد ریحانه نذاشت من بشینم هی این ورو اونور می رفت منم به همسری گفتم من میرم با ریحان شما راحت بخور اینجا وروجک باباشو دیده
رفتیم سوپر مارکت که آب خنک بگیریم نداشت مغازه کناریش نوشته بود سمبوسه منم گفتم یکی بخوریم ببینیم چطوریه تو کادر سمبوسه هارو نشون دادم قیمت هر کدوم 2500 تو شهر خودمون فک کنم کمتر از 1000 باشه
ریحانه نمی دونست گل گذاشتم روی گوشش و گرنه اینم برمی داشت که بخوره
اینجا خونمونه بالاخره رسیدیم و ریحان هاج و واج خونه رو نگاه میکرد که اینجا دیگه کجاست و یه 5 دقیقه ایی زل زد به تابش و منم گذاشتم سوار بشه
لباس ریحانه رو با لباس در حرکتمون دقت کنید تبریز اومدیم آستین بلند تنشه هوا خیلی خنک بود
پ.ن 1: قرار بود امروز بریم واسه واکسن 18 ماهگی که قبل از رفتن زنگ زدم گفتن امروز نیست حسابی خورد تو ذوقم ؛ کاشکی اینم به خیر بگذره و شرش از سرم بره تا قبل از مدرسه رفتنت ایشالا
امروز صبح زود بیدار شدی منم گیچ خلاصه که با بابایی صبحونه تم خوردی وموقع رفتن بابایی خیلی گریه کردی قوربونت برم که مثه خودم حسابییییی بابایی هستی تازه گیا هی واسش با ناز و ادا و نازک کردن صدات براش دلبری می کنی حتما یه پست میذارم از این شیرین زبونیهات
پ.ن2 : این پست ویرایش می شود
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 233 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت: 18:32
سلام
بالاخره بعد از 3 هفته بودن در بی یو روز شنبه 1 خرداد 91 به اتفاق مامان و بابام و خاله سودی و همسری شون و عمه و بچه هاش راهی شهر شیراز شدیم ، قرار بر این بود که همسری تشریف بیآرن اونجا و از شیراز سفرمون به تهران و بعد از اون به وطنشون شروع کنیم
طبق قرار با یه روز تاخیر به خاطر ترافیک مسیر تهران _ اصفهان همسری شب شنبه حرکت کردن و صبح روز یک شنبه شیراز بودن
بعد از ظهر روز یکشنبه 91/03/14 همگی رفتیم پارک فک کنم پارک بوستان بود ( شیرازی های عزیز پارکی که رفتیم نزدیک میدون پارسه بود شما بهتر می دونید اسمش چی بیده ) و فرداش 91/03/15 همگی راهی شدیم ما به سمت تهران و بقیه به سمت بی یو
ساعت 11 از اردکان به سمت تهران راهمون رو آغاز کردیم و بعد یاسوج تا اینجا خوب بود هوا عالی این بار هم با جی پی اس این مسیر رو طی کردیم و به لطف همین جی پی اسمون شهر کرد رو هم دیدیم ( البته راه کمربندیش که معلوم بود شهر خیلی سرسبز و قشنگیه ) و با دو ساعت تاخیر که از شهر کرد گذر کردیم ساعت 10:30 شب بود که رسیدیم اصفهان ، مجتمع رفاهی مارال ستاره توقف کردیم و نمازمونو خوندیم و بعد از اونم رفتیم رستوران که شام بخوریم
اینجا تو مسیر شیراز با دردست گرفتن جوراب های خاله ستایش تونستم همچین عکسی رواز ریحانه بگیرم
حالا بریم سراغ بقیه عکسها در ادامه ی مطلب
EXniniweblog.comEXدر حال حرکت مشغول پا کردن دمپایی های خاله ستایش
ناهار دشت ارژن رستوران بازم اگه اشتباه نکنم پاک بودش
میز پشتی بابایی و خاله سودی و همسریشون و شوهر عمه ام بودن
تو پارک بچه ها رو می دیدی توپ دارن هی دنبالشون می کردی بابایی رفت برات یه توپ خرید ( تو راه خروجی از بوشهرم پدر جونی برات یه توپ سیندرلا خرید چقدر تو بلایی ریحانی )
اینم ریحانه و شامش
اینجا تازه به سمت تهران حرکت کرده بودیم
اینجا همون مجتمع که توقف کردیم بعد از اصفهانه تو حیاطش بود ( واسه نماز ظهر من بعد از اینکه وضو گرفتم شما رو هم بردم تو نماز خونه تا نماز بخونم وسطای نماز خوندنم رفتی بیرون خوب بود بابایی اونجا بود و گرنه ... ) من نگه ات داشتم تا بابایی نمازشو بخونه و بعد از اونم بریم رستوران
هی واسه خودت می دویدی بدون اینکه متوجه در باشی تا رفتی جلوش در که باز شد یهویی ترسیدی دو تا خانم که پشت سرمون بودن کلی خندیدن و قوربون صدقه ات رفتن
اینجا هم عکس العملت بعد از ترسیدن و باز شدن در که برگشتی منو نگاه کردی
شیطنتت قبل از آوردن سفارش غذامون
بابایی ادا در می آورد شما هم غش غش می خندیدی
ریحانه و شام
اینجا هم به زور نوشابه نگه ات داشتم تا تونستم غذامو بخورم
خسته شدم از بس عکس آپلود کردم بقیه اش باشه واسه پست بعدی
پ.ن 1: فردا وقت واکسن 18 ماهگیت خدا کنه خیلی اذیت نشی دخملیم
پ.ن 2: ممنونم از دوستای خوبم که تو این مدتی که نبودیم بازم به ما سر زدید ایشالا یکمی سرم که خلوت تر بشه میآم به تک تکتون سر میزنم و پستایی که نبودمو میخونم
اینم تقدیم به شما دوستای خوبم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 223 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت: 13:16
سلام
خونه ی خاله مهین
اینجا خونه ی عمو ماشالیم بغل شوهر عمه امی
ناهارمون !!!
اینجا قبل از رفتن به مهمونی عمو محمدم
قابل توجه مامان پریسا ( کفشی که می گفتم این بود خوشگل بیدددددد )
خونه ی عمو محمد
خونه ی عمو امیر
خونه ی عمو حسن
قوربونت برم که روی چرخونک هم نشسته بودی و بازم می خوندی تاب تاب آبازی !!!
عکسای مهمونی عمه رو هم تو پست خودش گذاشتم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 234 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1391 ساعت: 9:46
سلام
چه لطیف است حس آغازی دوباره،
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس…
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز…
روز تو!
روزی که تو آغاز شدی!
امروز 91/03/12 ست ، سالروز یکی شدنمون مبارک
بزن دست قشنگرووووووووووووووووو به افتخارمون
اینم اس ام اسیه که به بابایی اس زدم دخملی جونم
خوب است و قشنگ اين که دلگير شويم / در دام دل شکسته زنجير شويم
اي عشق هميشه از خدا ميخواهم / کنار من باشي و پا به پاي هم پير شويم
همسر عزيزم سالروز عهد و پيمان جاويدانمان مبارک . . .
برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 276 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1391 ساعت: 11:02
سلام
امروز پنج شنبه به اتفاق دایی علی و مادر جون و خاله ستایش بردیمت دریا تا هم دریا رو از نزدیک ببینی هم آب بازی کنی خیلی علاقه داری به آب
دیشب که خوابوندمت یه لحظه تو خواب گفتی آب بازی و دوبار خوابیدی فک کنم داشتی خواب ِ بازی با آب می دیدی اینجا هم که ماشالا بیشتر با آب سره کار داری یا میری تو آشپزخونه و آب سرد و باز میکنی و دیگه نمی بندیش تا همینطور آب بریزه و به زور باید از زیر آب سرد کن بلندت کنم یا میری تو حوض کوچیک تو حیاط و شروع می کنی به آب بازیخلاصه که بدجور عجین شدی با آب
بیشتر از این منتظرتون نمی ذارم و بریم سراغ عکس ها
ریحانه بدو ورود به دریا
اینجا مامانم نشست تا شما وروجک بلا تو آب معلق باشی و حسابی لذت از آب ببری
این عکسو خیلی دوست دارم چون منو یاد خواننده هایی می ندازه که میرن لب دریا واسه کلیپ درست کردن و بعد عکس می گیرن مثه جی.لو یه آهنگ داره کلیپشو با مایو تو دریا درست کرده
عاشق این ژستتم
اینجا هم ول کن دمپایی ات نبودی قوربونت برم که قشنگ دمپایی رو تلفظ می کنی
اینجا هی دست می زدی تو آب و می گفتی آب بازی
می خواستیم بریم خونه ، آوردیمت بیرون از آب که با آب شیرین بشوریمت اما ول کن آب نبودی و بازم دویدی سمت آب که بری آب بازی
بازم تو آب شیرین ول کن آب نبودی و مامانم گفت بذار یکمی این جوری هم بازی کنه
بعد از اومدن از دریا آوردمت خونه و حمام حسابی کردی و کلی هم تو حموم آب بازی کردی و بعد از اون خوابیدی و بعد از بیدار شدنت می ریم سر خاک پدر بزرگم
دوستای عزیز ممنون می شم که واسه شادی روح همه ی اموات یه فاتحه بخونید
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 242 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت: 17:19
سلام
این روزا خیلی سرم حسابی شلوغه و همش مهمونی و بازدیدم ، دیروز بد از مهمونی عمه جونم که خیلی زحمت کشیده بودن قرار داشتیم که خونه ی رومینا جونم هم بریم البته با مامان ثنا و ثمین و مامان سارا جونی
قرارمون با مامان سارا جونی ساعت 5:30 بود که بیآد دنبالمون و بعد از اون بریم خونه ی مامان رومینای عزیز
بازم دخملی ها کنار هم جمع شدن ( جالبه هممون دخملی دار هستیما ) و کلی بازی و شیطنت کردن
ریحانه هم طبق معمول از اول تا آخرش خیار به دست بود
حالا بریم سراغ عکسا که خیلی اند
ریحانه بدو ورود خونه ی عمه فاطمه
ریحانه قبل از رفتن به خونه ی فندقی
EXniniweblog.comEXهمینکه رفتیم اونجا تا تاب رو دیدی شروع کردی به تاب تاب گفتن و مشغول تاب بازی کردن شدی چه جنگی بود واسه سوار شدنش بین شما و سارا جونی
خاله ستایش هم مهمان افتخاری تمامی دیدار های ما بود
دخملی های جون جونی
ثمین جیگر که اصلا به غیر از عکس بالایی هیچ زمانی همراه دخملی ها نبود و فقط با خودش خوش بود !!!
ریحانه و بازی کردن با روروئک رومینا جون
شکار لحظه ها
ریحانه در حال بستن در و خمیازه کشیدن
یه شکار دیگه از ریحان عسلی
اینجا می خواستم از دوتاشون عکس بگیرم یهو ریحان ...
بعد از کلی بازی کردن اینجا رفته بودی توی تخت رومینا و واسه خودت لالایی می خوندی و می خواستی تکونت بدن
اینجا آخرای حضورمون بود و عکسای یادگاری
ریحانه اینجا می خواست دست بذاره رو شونه ی رومینا که سارا جونی دستش گذاشته بود چون خیار دستش بود و می خورد با دستش زد به دست سارا جون البته یواش
ادامه شو تو عکس پایین ببینید
ماشالا سارا جونم بی خیال و فقط عکس العمل ریحانه جونو داشته باشید
اینم به خاطر مامان سارا جونی که دوربین همراهش نبود و قرار من عکسارو براش ایمیل کنم
مامان رومینای عزیز می دونم که الان حسابی خسته ایی ببخشید وروجکا همه جا رو بهم ریختن
دیروز روز خیلی خوب و به یاد موندنی ایی برام بود ممنونم
ثنا جون هم آخر کار رسید و نتونستم ازش عکسی بگیرم مامانش ایمیلتو برام بذار تا عکسارو برات ایمیل کنم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 313 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1391 ساعت: 0:54
سلام
پریروز 91/03/08 کلی با مادر جون ( مادری ) و خاله ستایش ورزش کردید و چقدر هم خوب انجام می دادی حرکات ُ عزیزم
اینم عکساش
بعدا نوشت : عکسای پست ریحانه و مهمانی سارا جونی رو گذاشتم
EXniniweblog.comEXلوس شده بودی و شکلک در آوردی تو رو خدا اداشو نیگاهههه
ریحانه ی خوشحال از انجام حرکات ورزشی
پ.ن 1: دیروز 91/03/09 تولد صمیمی ترین دوست عزیزم بود ، آمنه جون مامان سارا جونی عزیزم یه بار دیگه از صمیم قلب تولدت رو تبریک میگم
دیروز من و خاله ستایش و ریحان عسلی رفتیم خونشون ، ماشالا به جونت عسلیم ریحانه خیلی شیطونی کردی و نذاشتی من و آمنه جون دو کلام حرف حساب یا همان غیبت مان رو انجام بدیم
ولی همینکه پیش دوست عزیزم بودم برام کافی بود ، اینم عکسای دیروز
ریحانه قبل از رفتن
ریحانه و سارا جون
پ.ن 2: بعد از خونه ی آمنه جون رفتیم خونه ی عمو امیر آخه قراره فردا برن شیراز و گفتم تا اینجا هستن یه سر برم خونشون و ببینمشون
اینجا تو ماشین رو پای خاله ستایش بودی و در حال بازی کردن با آدامستی
ریحانه و پذیرایی از خودش خونه ی عمو امیر !!!
بازم بعد از خونه ی عمو امیر می خواستیم بریم خونه ی مادر بزرگم که عمو عباس ( همسری خاله سودی ) پیشنهاد داد بریم یه دوری بزنیم هوا هم به نسبت خوب بود و همگی رفتیم پارک شغاب تا ریحان عسلی هم تاب بازی کنه اما از شانس بدمون تابی وجود نداشت و مجبور شدیم با سرسره سرتو یکمی گرم کنم
اینجا هم از بس خوشت اومده بود جهت مخالفش می خواستی بالا بری هنوز نرسیده بودی پایین می گفتی بریم بالا
تیپشو نیگاه ( کفش قرمز با لباس سورمه ایی هههههههه ) خونه ی عمو مینا لباس راحتی تنت کردم که واسه بازی کردن راحت باشی و چون قرار بود بریم خونه ی مادر بزرگم بی خیال عوض کردن لباست شدم ( آخه اونجا هم نوه ها جمعند و مشغول بازی کردن باهاشون می شدی )
پ.ن 3 : بالاخره تونستم عکسا رو از حالت هیدن در بیآرم و سر فرصت به پستام اضافه می کنم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 255 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 11:15
سلام
ریحانه جان این پست رو تقدیم میکنم به دختر عموت عسل که خیلی مهربونه و تا تو رو می بینه همش شمارو تو بغل می گیره و باهات بازی میکنه
تهران که بودیم همش پیشت بود و ازت جدا نمیشد حتی شب آخر که اونجا بودیم از مامانش خواست که جاشو باهاش عوض کنه تا یکمی نزدیکتر به شما بخوابه
شما هم خیلی عسل رو دوست داری و تو اون دو روز کلی با هم بودید و خوش می گذرونید
EXniniweblog.comEX
اینجا می خواستیم بخوابیم مثه همیشه در حال بازی کردن با عسلی نصفه شبی همچین سرو صدا و با ذوق بازی می کردید که نگوووووووووووو من خیلی این عکسو دوست دارم
اینجا هم داشتیم می رفتیم خونه ی دختر عمه تون سمیه جون که تازه فارغ شده بودن خونشون چند تا خونه با خونه ی عمه جون فاصله داشت اومده بودم پوشک شمارو عوض کنم و یه کمی خورده کار داشتم آخه فردای این شب عازم بی یو بودیم
تا می ریم خونه ی دختر عمه ات زودی می ری اتاق باران ، اینجا هم رفتی سمت وان اش که شبیه وان خودته زودی رفتی تا بشینی توش
پ.ن 1: دیدم دوربینم همچنان عکسایی که میگیرم نشون نمیده گفتم یکمی از قدیمی ها مطلب بذارم
پ.ن 2: روز جمعه خونه ی عمو ماشالا دعوت بودیم و فردا شبش خونه ی عمو محمد ، همگی زحمت کشیده بودن و کلی تدارک دیده بودن دست همگی تون درد نکنه
دیروز رفتیم گناوه و کلی خرید کردم برات مامانم میگفت هر چی خرید کردی ماله ریحانه و واسه خودت چیزی نخریدی گفتم اشکال نداره من همه ی وجودم واسه ریحانه ست و راستش بخوای اصلا چشمم به جز لباسای بچه گونه چیز دیگه ایی نمی دید از بس که عاشقتم ریحان
پ.ن 3: ممنونم از دوستان خوبم که از موضوع من (نی نی و شکلک ) حمایت کردید و تو این مسابقه شرکت کردید الان چند تا از هم لینکی هام تو این مسابقه عکس گذاشتید و همه تون هم به من رای دادید الان تکلیف من چی بیده
آخه منم میخوام رای بدم !!!
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1391 ساعت: 15:23
سلام
دیشب خونه ی مامان سارا جونی دعوت بودیم دوست چندین ساله ی خوبم خیلی خوش گذشت ، دیشب یه دوست دیگه هم بهمون اضافه شد مامان رومینای عزیز و اون دخملی جیگرش، وقتی من رومینا رو بغل می کردم شیطون بلای خودم معرف حضور همه بله جانم ریحان خودم حسودی می کرد و خودشو محکم تو بغلم می چسبوند قوربون این حسودی هات برم
اول می خوام از مهمونی مامان ثنا و ثمین بگم که اون روزی که اون پست رو گذاشتم نویسنده خاله سودی بود وخیلی از جزئیات چیزی ننوشت
اون شب مامان ثنا و ثمین جون کلی زحمت کشیدن و دو نوع غذا (قورمه سبزی و مرغ سرخ کرده ) درست کردن و چقدر که خوشمزه بود این شیطون بلا ها وروجک من و ثمین هم هی خیلی سر سفره شلوغ کاری در می آوردن ثمین خیلی کاراش با مزه بود هی با قاشق و چنگال می زد توی بشقاب و منتظر واسه آوردن غذا دخملی ما هم که ماشالا اعتماد به نفسش بالا قاشق به دست هی واسه خودش می گشت و غذاشو می خورد
مامان ثنا و ثمین جون زحمت کشیده بودن و دسر ژله با ته چین پاستیل ( یعنی وقتی به آخر ژله می رسیدی ته اش پاستیل بود ) درست کرده بودن که اونم خیلی خوشمزه بود بازم دستشون درد نکنه من اگه واقعا قرار باشه بهش نمره بدم حتما بیست رو میدم که با دو تا بچه و تدارک همچین شام و پذیرایی واقعا بیسته بیست بود
حالا تعریف و تمجید از مهمونی دشب که مامان سارا جون به لطف این جانب از خواب عصرانه بیدار شدن به همراه سارا جونی واقعا دستمان درد نکنه
شام دیشب مرغ و ماکارونی به سفارش بنده بود که بیشتر واسه ریحان عسلی از این ماکارونی های فرم دار هم قاطیش بود و یه دسر که آخرش من نفهمیدم چطوری درست کرده بود و یه سوپ خوشمزه ی شیر که اونم خیلی خوشمزه بود واقعا دستتون درد نکنه همه چیز عالی من اگه می دونستم به خاطر من خودتون رو این جوری به زحمت می ندازید زودتر می اومدم حالا سری بعد ایشالا بخوام بیآم چی می خواین تدارک می بینید خدا می داند واقعا این دو شب به من خیلی خوش گذشت و همیشه به یادم می مونه
یه تشکر خیلی خیلی مخصوص به خاطر تمامی زحماتی که کشیدید واقعا میگم منو خیلی شرمنده خودتون کردید
دوربینم عکسارو باز تو کام نشون نمیده فک کنم بازم باید یه کامی رو ویروسی کنم ( آخه شبی که خونه ی ثنا و ثمین جون بودیم من عکسای ریحانه رو که با دوربین مرضیه جون گرفته شد و خواستم بردارم از اونجاییکه مموریم ویروسی بود لب تاب مرضیه جونم ویروسی شد و در به در دنبال ویروس کش که توی لب تابشون نصب نبود و خلاصه همراه زحمتامون ویروسی هم وارد لب تابشون کردیم )
پ.ن : این پست تکمیل می شود
بعدا نوشت: ( با اجازه ی مامان رومینا جون ) فعلا این عکسارو داشته باشید تا سر فرصت عکسای دوربین خودمو بذارم
روی ریحان عسلی و دوستاش کلیک کنید
EXniniweblog.comEXاینم عکسای مهمونی خونه ی سارا جونی
ریحانه و خاله ستایش و سارا جونی همراه با کادوی اینجانب به دست !!!
ریحانه جون از وقتی رسیدیم خیار دستت بود تا اخرش
ریحانه و رومینا جون
عاشق این عکستم دخملیم
به زور کو لاکت و نشون دادنش بهمون نگه ات داشتم تا تونستم ازت عکس بگیرم
رومینا جون و سارا جونی
این دو تا وروجکم که به دور از ثنا و ستایش و سارا واسه خودشون خوش بودن و با یه دمپایی یکی به پا و یکی به دست سرگرم بودن ( خیار دست ریحانه رو دارید )
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 254 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 10:28
سلام
قبل از اومدن به بوشهر یه دو روزی تهران خونه ی خواهر شوهری بودیم همونطور که تو پستای قبلی گفتم نوه ی عمه جونت دنیا اومده بود هم اینکه من واسه سوپرایز کردن خونواده ام باید می اومدم تهران ( آخه همیشه با پرواز شیراز می اومدیم )
پسر عمه ات آقا مجتبی یه سگ خیلی خوشگل به اسم پاپی داره که خیلی شیطونه ، شما هم که خیلی دوسش داشتی اساسی
واسه اولین بار که برده بودنت حیاط تا بهت گفته بودن این پاپیه شما زود تکرار می کردی و تا می اومدی تو خونه همش می رفتی سمت بالکن و از اونجا پاپی رو صدا می کردی
یه بار که خواستن ببرنت توی حیاط منم باهات اومدم ، من که خیلی ازش می ترسیدم و طفلک هم اصلا سمت من نمی اومد
سگ خیلی بازیگوشی بود تازه یه عروسکم داشت که باهاش بازی می کرد برام جالب بود
اینم عکسای اون روز
عمو عبدالله از پاپی خواست که بیآد رو پاش ریحانه ی نترس رو نیگاه
عسل داره با پاپی بازی میکنه تورو خدا فاصله ی ریحان رو با پاپی داشته باشید
اینجا داری به پاپی در حال بازی با عروسکش نگاه می کنی که من از فرصت استفاده کردم و ازت عکس گرفتم
پ .ن : دیشب 2 خرداد 91 به اتفاق خاله و سودی و همسری شون و مامانم و ریحان عسلی رفتیم کنار دریا که ساندویچ فلافل بخوریم هوا خیلی خوب بود اما همینکه به ساحل دریا نزدیک تر می شدیم هوا طوفانی تر میشد اما با این وجود ما از رو نرفتیم و یه 20 دقیقه ایی اونجا موندیم
سرعت باد خیلی شدید بود الانم که هوا خیلی غبارآلود شده طفلی مامانم با چه ذوقی رخش پدری رو دیروز عصری شست با این گرد و خاک تمام زحماتش به باد رفت
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 455 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 9:25
سلام
جمعه ی ( 91/02/29 ) هفته ی پیش رفتیم باغ پدر جونی از آخرین باری که اونجا رفته بودیم حدودا 6_7 ماهی میگذشت نسبت به پارسال سرسبز تر شده بود
الان یه دو _سه ماهی میشه که سبزی خوردنی رو از توی باغ می چینن و دیگه سبزی از سوپر میوه خرید نمی کنن
اون شب کلی واسه خودت شیطونی کردنی نمیدونم چه علاقه ایی داری که پاتو کفش بزرگترا کنی همش در حال پا کردن کفش های این و اون و مخصوصا کفش خاله سودی بودی ، خاله سودی هم حساس هی کفششو از جلوت بر می داشت
خلاصه که تو راه برگشتنی دوست خوبم مامان ثنا و ثمین جون ازمون دعوت کرد که بریم خونشون و یادمه که یه اس داد که فردا جایی دعوت نیستی و منم جواب دادم نه میخوای دعوتمون کنی و تو پست قبل عکسای اون شب مهمونی هم برات گذاشتم
دیگه بیشتر از این منتظرتون نمیذارم و اینم عکسای اون شب
ریحانه و گل آفتابگردون
راستی از وقتی اومدیم اینجا واسه تو حیاط رفتنت دمپایی خریدم خوشگل بیدن
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 225 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1391 ساعت: 17:06
سلام
دیشب ما به اتفاق خاله سودابه و مامان سارا جونی (وروجک خانوم) رفتیم خونه مامان ثنا و ثمین خیلی خوش گذشت کلی خندیدیم مامان ثنا و ثمین جون هم زحمت کشیدن تدارک شام دیدن و با تهیه کردن دو نمونه شام (قورمه سبزی و مرغ سرخ کرده) کلی ما رو شرمنده خودشون کردن حالا اینم عکسهای مهمونی
ریحانه بدو ورود
ریحانه و وروجک خانوم (ساراجون)
ریحانه اینجا محو تماشای تعویض لباس ثمین توسط مامانش
ریحانه و ثمین و سارا جونی
خاله سودی داشت شکلک در می اورد که بچه ها ژست خوبی بگیرن برا عکس گرفتن!
تاثیر پذیری ریحانه نسبت به شکلکهای خاله سودی
اینجا هم خاله سودی داشت میگفت ریحان کو لاک دستت ریحان دستشو نشون میداد
مامان ثنا و ثمین جان یه تشکر ویژه دارم بخاطر شب خوبی که برامون فراهم کردی همیشه بیادمون میمونه ایشالا که همیشه زنده باشی
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 658 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 9:25
سلام
امروز روز تولدِ منه پس تولدم مبارک
تولدم مباااااااااااااااااااااااااااااااارک
♥
♥ تولدم مبارک ♥
♥ ♥
♥تولدم مبارک ♥
♥
♥ ♥ ♥
♥تولدم مبارک
♥ ♥
♥ ♥
تولدم مبارک
♥
♥ ♥
♥
♥ ♥
تولدم مبارک
♥ ♥
♥
♥ ♥تولدم مبارک
♥ ♥
تولدم مبارک
♥ ♥
♥ ♥
♥
♥ ♥تولدم مبارک
♥
♥ ♥
♥ ♥
♥ تولدم مبارک ♥
♥
♥ ♥ ♥
♥
♥ ♥
تولدم مبارک
♥ ♥
♥
♥ تولدم مبارک
امروز تنها این مناسبت رو برام نداشت بلکه در اصل وبلاگ ریحان عسلی هم تو این روز افتتاح شد البته نه در نی نی وبلاگ بلکه در میهن بلاگ ، اون موقع ریحانی 5 ماهه بودی و من زیاد فرصت نداشتم که به کارای وبت برسم بابایی عهده دار این موضوع بود اما طبق قرارمون ، قرار بود که من خاطرات شما رو بنویسم و بعد بابایی ثبتشون کنه اما هنوز دو _ سه روز نگذشته بود که بابایی گفت نمی رسم و شما ( مامانی ) این کارو به عهده بگیر و اینجانب هم با عضویت در نی نی وبلاگ شروع کردم به وبلاگ نویسی
یه مناسبته دیگه درست تو همین روز این بود که گوش هاتو سوراخ کردم درست 5 ماه و 6 روزه بودی خودم دوست داشتم تو یه روزی باشه که همیشه به یادم باشه و تصمیم گرفتم روز تولدم این کارو انجام بدم
و
.
.
.
یه مناسبته دیگه تولد دوست خوبه نی نی وبلاگیم یاسمین زهرا ست عزیزم یکساله شدنت مبارک
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 235 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 16:31
سلام
این روزا خیلی سرت مشغول بازیه همش با ستایش بازی می کنی و شبها دیگه واسه خوابوندنت نمیخوام دنبالت باشم که بخوابی خدارو شکر
همون روزی که تازه رسیده بودیم بی یو ، شبش رفتیم خونه ی مامان بزرگم و قرار بود عمه و عموها رو هم سوپرایز کنیم که خاله سودی جان محبوب دلها عصری توی باشگاه خبر اومدن اینجانب رو به عمه جان داده بودن و همه اونجا منتظر من بودن اما بازم خیلی خوشحال شده بودن ، اون شب کلی با دختر عموهای من بازی کردی و هی از این بغل به اون بغل بودی ، ستایش وساغر هی سر تو کل کل می کردن
دلتنگ باباتی و تا میگم بابایی کو دنبالش میگردی قوربونت برم من
دیروز واسه اولین بار با رکابی و شورت و بدون پوشک چند دقیقه ایی رو تو حیاط بازی کردی وای که چقدر آب بازی رو دوست داری
من یه لحظه رفتم تو خونه تا برگردم تو خودت جیش کرده بودی و منم مجبور شدم همون لحظه بشورمت یکمی آب دم در به خاطر یه قسمتی که گودی داشت جمع شد و دیگه ول کنش نبودی و همش پاتو میزدی تو همون یه ذره آب و می خوندی آب بازی آب بازی
پ.ن 1: عزیزم امروز 17 ماهه شدی ، 17 ماهگیت مبارک
پ.ن 2: نمی دونم چرا مموری دوربینم نه توی کام برادری نه لب تاپ خواهری عکسارو نشون نمیده
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 187 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 9:25
سلام
با صدای کلفت مثه گوینده های اخبار بخونید : ما بوشهریم هورااااااااااااااااا
پروازمون ساعت 17 روز 23 اردیبهشت 91 نشست و ریحانه به غیر از وقت نشستن خیلی اذیت نشد خدارو شکر
همون طور که می دونید امروز روز زن و مادرِ همین جا به همه ی دوستای خوبم تبریک میگم ( اگه نتونستم بیآم براتون کامنت بذارم همینو ازم قبول کنید )
مامانم درست روز زن سوپرایز شد آخه نمی دونست که من دارم میآم حتی درست وقتی که هواپیما نشست بهم زنگ زد و روز زن رو بهم تبریک گفت ( می خواست دستِ پیش بگیره که پس نیفته نمی دونست و غافل از همه جا من چه برنامه ایی براش ریخته بودم ) و منم گفتم اومدم بوشهر و الان تو هواپیما هستم ، اما باور نکرد ، بابامم هماهنگ شده بود با همسری و خلاصه وقتی درو باز کردن اول ریحانه وارد حیاط شد و ..... یهو مامانم تا مارو دید جاخورد و اینطوری بود راستی ساعت آپمو حال می کنید 17:50 ست
نمیدونم چرا کام برادری مموریمو نمی شناسه بعدا عکسای ریحان رو میذارم ( یعنی اینکه دوباره هم بهمون سر بزنید )
خلاصه که اینکه حسابی خوشحالش کردم الانم بهش میگم چی دوست داری واسه روز مادر برات بگیرم میگه نمی خواد همینکه خودت اومدی واسم یه دنیاست ( حال می کنید چه قشنگ از زیر کادو در رفتم ) نه شوخی می کنم فردا میرم براش کادو میگیرم آخه وقت نکردم که چیزی براش بگیرم
کودکانه های دخترم و مادرانه های من...برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 231 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت: 9:24